معنی کار دشوار و منکر

حل جدول

کار دشوار و منکر

اد


کار دشوار

بغرنج، کار سخت، مشکل

نُکر

شاق

لغت نامه دهخدا

کار دشوار

کار دشوار. [رِ دُش ْ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کار سخت. عمل مشکل. امرٌ عُضال. (منتهی الارب). فَظیع. (دهار). کَلوف. ضَرّاء. کوفان، کُوِّفان. (منتهی الارب).


منکر

منکر. [م ُ ک َ] (اِخ) فرشته ای در گور که سؤال کند. (مهذب الأسماء). نام فرشته ای که در گور سؤال کند. (غیاث) (آنندراج). نام یکی از دو ملک که در قبر نزد مرده آیند. نام یکی از دو ملک که در گور از دین و اعمال مرده پرسند و نام دیگری نکیر باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). منکر و نکیر، نام دو فرشته ٔ پرسنده در گور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء):
مال خدایگان بستاند به عنف و کره
از دست منکرانی چون منکر و نکیر.
فرخی.
از خویشتن بپرس و در این گور خویش تو
جان و خرد بس است ترا منکر و نکیر.
ناصرخسرو.
با تو در گور تست نفس و خرد
منکر منکر و نکیر مباش.
سنائی.
سؤال منکر را پاسخ آنچنان دادم
که خرد شد ز دبوسش ز پای تا تارم.
سوزنی.

منکر. [م ُ ک َ] (ع ص) ناروا. (دهار). بد و قبیح و ناشایسته و شگفت و امر قبیح که هر که بیند انکار کند و نامشروع به معنی ناشایسته شده. (آنندراج) (غیاث). کار زشت و شگفت. (منتهی الارب). کار زشت و شگفت و بد و قبیح و زشت و ناشایسته و ناپسند و نامشروع و هر کار که هرکس بیند انکار کند. (ناظم الاطباء): یأمرون بالمعروف و ینهون عن المنکر و اولئک هم المفلحون. (قرآن 104/3).
ای از ستیهش تو همه مردمان به مست
دعویت صعب منکر و معنیت خام و سست.
لبیبی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 46).
گرفتم رگ او داج و فشردمش به دو چنگ
بیامد عزرائل و نشست از بر من تنگ
چنان منکرلفجی که برون آید از زنگ
بیاوردش جانم بر زانو ز شتالنگ.
حکاک (از لغت فرس اسدی ایضاً ص 280).
طبلی بود که در زیر گلیم می زدند و آواز پس از آن برآمد و منکر برآمد نه آنکه من و یا جز من بر آن واقف گشتندی بدانچه رفت در آن مجلس. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 152). چه بسیار مردم بینم که امر به معروف کنند و نهی از منکر. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 99). به معروف حکم کرد و از منکر بازداشتند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 214).
سعبی تو و منکری، گر این کار
نزدیک تو صعب نیست و منکر.
ناصرخسرو.
از پس عهد کیومرث کیان تا دور شاه
کارداران فلک آئین منکر ساختند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 114).
پرده ٔ ناموس بندگان به گناه فاحش ندرد و وظیفه ٔ روزی خواران به خطای منکر نبرد. (گلستان سعدی). ترا با وجود چنین منکری که ظاهر شد سبیل خلاص صورت نبندد. (گلستان سعدی). نماند از سایر معاصی منکری که نکرد. (گلستان سعدی).
یکی متفق بود بر منکری
گذر کرد بر وی نکومحضری.
سعدی.
ترا که اینهمه بلبل نوای عشق زند
چه التفات بود بر صدای منکرزاغ.
سعدی.
- منکر داشتن، زشت و قبیح و ناشایست پنداشتن: انوشیروان حکایت مزدک لعنه اﷲ و بدمذهبی او شنیده بود و آن را بغایت منکر میداشت. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 86).
- منکرمنظر، کریه منظر. که چهره اش قبیح و زشت ناشایست باشد:
فرزند این دهر آمده ست این شخص منکرمنظرش
چون گربه مر فرزند را میخورد خواهد مادرش.
ناصرخسرو.
- نهی منکر، بازداشتن از اعمال زشت و قبیح. بازداشتن از گناه و اعمال خلاف دین:
گرت نهی منکر برآید ز دست
نباید چو بی دست و پایان نشست.
سعدی.
همه همسایگان بدانستند
نهی منکرنمی توانستند.
سعدی.
محتسب گر فاسقان را نهی منکر میکند
گو بیا کز روی نامحرم نقاب افکنده ایم.
سعدی.
|| شگرف. عظیم. هول انگیز. مهیب. عجیب و شگفتی آور:
که داند عشق را هرگز نهایت
سوءالی مشکل آوردی و منکر.
فرخی.
ز دو پادشه بستدی هر دو منزل
به یک تاختن هفتصد پیل منکر.
فرخی.
تیغی بکشد منکر و میغی بنگیزد
آخر ز پس اندر به هزیمت بگریزد.
منوچهری.
به عقل اندرو بنگر و شکر کن
مر او را که صنعش بدین منکریست.
ناصرخسرو.
ملک او را چون عدو انکار کرد
از پی او کینه ٔ منکر کشید.
مسعودسعد.
تیغ او اندر زمانه حشمتی منکر نهاد
تا از او طاغی و باغی عبرتی منکر گرفت.
مسعودسعد.
|| زیرک. ج، مناکیر. (منتهی الارب): رجل منکر؛ مرد زیرک و صاحب رای نیکو. ج، مناکیر. (ناظم الاطباء). || ناشناخته. (منتهی الارب). ناشناخته. ضد معروف. (ناظم الاطباء).از یاد رفته. فراموش شده. مجهول:
مخوان قصه ٔ رستم زاولی را
از این پس دگر کآن حدیثی است منکر.
فرخی.
در نفس من این علم عطائی است الهی
معروف چو روز است نه مجهول و نه منکر.
ناصرخسرو.
تو نه ای ز اینجا، غریب و منکری
راست گو تا تو به چه مکر اندری.
مولوی.
|| در علم حدیث عبارت است از حدیثی که کسی که او ثقه و ضابط نباشد بدان متفرد شود. (نفایس الفنون). در اصطلاح رجال و درایه مقابل حدیث معروف. و عبارت از حدیثی است که راوی آن ثقه و معتمد نباشد و فقط یک سند داشته باشد و مخالف روایت جماعت دیگر باشد.

منکر. [م ُ ک ِ] (ع ص) انکارکننده و ناشناسنده. (آنندراج) (غیاث). آنکه انکار می کند و رد می نماید و قبول نمی کند و پسندنمی نماید و آنکه جهالت دارد و نمی داند. (ناظم الاطباء). جاحد. (یادداشت مرحوم دهخدا): پس در آن میان مرا گفت پوشیده، که منکر نیستم بزرگی و تقدیم خواجه عمید بونصر را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 142).
اگر تو مر این قول را منکری
چنان دان که ما مر ترا منکریم.
ناصرخسرو.
کجا شدند صنادید و سرکشان قریش
ز منکران که مر ایشان بدند بس منکر.
ناصرخسرو.
در قصص آمده است که یکی از منکران نبوت این آیت بشنود... (کلیله و دمنه).
منکر آیینه باشد چشم کور
دشمن آیینه باشد روی زرد.
عمادی شهریاری.
منکر بغداد چون شوی که ز قدر است
ریگ بن دجله سربهای صفاهان.
خاقانی.
مباش منکر من کاین سبای جهل ترا
خرابی از خرد جبرئیل سان من است.
خاقانی.
مقراضه ٔ بندگان چو مقراض
اوداج بریده منکران را.
خاقانی.
منکران توحید و تمجید باریتعالی را به برهان قاطع شمشیر مسخر گردانند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1تهران ص 348). عابدی در سبیل منکر حال درویشان بود، بی خبر از درد ایشان. (گلستان سعدی).
تا عذر زلیخا بنهد منکر عشاق
یوسف صفت از چهره برانداز نقابی.
سعدی.
- منکر شدن، انکار کردن. ناشناختن: منکر شد که قاید چیزی بدو نداده است. خانه و کاغذهای وی نگاه کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328).
اگر دهر منکر شود فضل او را
شود دشمن دهر لیل و نهارش.
ناصرخسرو.
آنکه تا هر کش منکر شدی از خلق جهان
جز که شمشیر نبودی به گه حرب گواش.
ناصرخسرو.
اگر منکر شوم دعویش رابر کفر و جهل من
گواهی یکسره بدهند جهال خراسانش.
ناصرخسرو.
خلق بر آن عالم منکر شدی
سست شدی بر دلشان بند دین.
ناصرخسرو.
چرا شد منکر صانع نگویی
کسی کو کالبد را عقل و جان دید.
مسعودسعد.
گفت مرا دستوری فرماید تا در پیش او روم و از این حال معلوم کنم تا چه گوید مقر آید یا منکر شود. (تاریخ بخارای نرشخی).
صاحب غرضند روس و خزران
منکر شده صاحب افسران را.
خاقانی.
همه بر آن منکر شدند و اتفاق کردند که شهادت صخور همه افک و زور است. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 353). اهل نسا بر رأی او در مخالفت دولت سلطان و متابعت معارض ملک منکر شدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 229).
حالت دیگر بود کآن نادرست
تو مشو منکر که حق بس قادر است.
مولوی.
- منکر گردیدن، انکار کردن:
باطلی گر حق کنم عالم مرا گردد مقر
ور حقی باطل کنم منکر نگردد کس مرا.
(از کلیله).
- منکرناک، انکارآلوده. انکارانگیز. سرباززننده.ناپذیرا:
جنس چیزی چون ندید ادراک او
نشنود ادراک منکرناک او.
مولوی.
|| آنکه بیزاری می جوید و نفرت دارد و آنکه اعتماد بر کسی نمی کند و قول و اقرار وی را معتبر نمی شمارد. || ناسپاس و بی وفا. (ناظم الاطباء). || در فقه، آنکه ادعای مدعی را تکذیب میکند. (یادداشت مرحوم دهخدا). در فقه گاهی از مدعی علیه تعبیر به «منکر» و «متعدی علیه » میکنند. (فرهنگ حقوقی جعفری).

منکر. [م ُ ن َک ْ ک َ] (ع ص) خلاف معروف. (المنجد) (مهذب الأسماء). غیرمعین و غیرمحقق. (ناظم الاطباء). رجوع به تنکیر شود.

منکر. [م ُ ک َ] (ع مص) نُکُر. نُکر. نکراء. (منتهی الارب). نُکُر. (ترجمان القرآن). رجوع به همین کلمات شود.


دشوار

دشوار. [دُش ْ] (ص مرکب) (از: دش، زشت + وار، کلمه ٔ نسبت) در پهلوی دوش وار، نزدیک به دشخوار ایرانی باستان. (حاشیه ٔ معین بر برهان). دشخوار. مقابل آسان. (از برهان). مشکل. (از آنندراج). مقابل سهل. مشکل و سخت و بازحمت و عسیر و صعب و دشخوار. (ناظم الاطباء). با صله ٔ «بر» با لفظ کردن و زدن مستعمل است. (آنندراج).أوعر. حاکل. (منتهی الارب). خطه. خله. (دهار). شاق.صعب. صعبوب. صعوب. صعود. عزیز. عسر. عسیر. عشزان. عشوزن. عطرد. عطود. عطید. (منتهی الارب). عصیب. (دهار). عوصاء. عویص. غامض. (منتهی الارب). فظیع. (دهار). کبیره. (ترجمان القرآن جرجانی). متعسر. معسور. واعر. وعر. وعیر. هنبثه. هنبذه. (منتهی الارب):
نه یار است با او نه آموزگار
بر او همه کارِ دشوار خوار.
فردوسی.
چو آگاه شد زآن سخن شهریار
همی داشت آن کارِ دشوار خوار.
فردوسی.
که کاریست این خوار و دشوار نیز
که بر تخم ساسان پر آید قفیز.
فردوسی.
چنین گفت با وی یل اسفندیار
که کاری گرفتیم دشوار خوار.
فردوسی.
مر این بند را چاره اکنون یکیست
بسازیم و این کار دشوار نیست.
فردوسی.
بسیار پیش همت تو اندک
دشوار پیش قدرت تو آسان.
فرخی.
تا موسی را ایزد فرمود که او را
هنگام عذابست عذابی کن دشوار.
فرخی.
رهی چگونه رهی چون شب فراق دراز
چو عیش مردم درویش ناخوش و دشوار.
فرخی.
استخفاف چنین قوم کشیدن دشوار است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 159). چندان زشت نامی افتاد که دشوار شرح توان داد. (تاریخ بیهقی ص 260). به چند روز پل نبود و مردمان دشوار از این جانب بدان جانب و از آن بدین می آمدند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 343). داناست به مصالح جمع ساختن پراکندگی... و فرونشاندن بلیه ٔ دشوار. (تاریخ بیهقی ص 315).
دشوار این زمانه ٔ بدفعل را
آسان به زهد و طاعت یزدان کنم.
ناصرخسرو.
از بد گرگ رستن آسان است
وز ستمکار سخت دشوار است.
ناصرخسرو.
دشوار شود بانگ تواز خانه به دهلیز
وآسان شود آواز وی از بلخ به بلغار.
ناصرخسرو.
چون گفت که لااله الااﷲ
نایدْش به روی هیچ دشواری.
ناصرخسرو.
کارهای دشوار بر من آسان گردان. (قصص الانبیاء ص 97).
هر چه دشوار است آسان باد بر شاه جهان
هر چه آسان است بر بدخواه او دشوار باد.
میرمعزی (از آنندراج).
اما می ترسیدم که از سر شهوت برخاستن... کاری دشوار است. (کلیله و دمنه). رفتن بر وی [بر کوه] دشوار است. (کلیله و دمنه).
هر چه آسان شود به حاصل کار
باشد آغازهای آن دشوار.
؟ (از تاریخ بیهق).
بس دیر همی زاید آبستن خاک آری
دشوار بود زادن نطفه ستدن آسان.
خاقانی.
ارجو که مرا به دولت او
دشوارِ زمانه گردد آسان.
خاقانی.
سررشته ٔ عیش اینست آسان مده از دستش
کاین رشته چو سرگم شد دشوار پدید آید.
خاقانی.
گفت پر کرد پادشاه این کار
کار پرکرده کی بود دشوار.
نظامی.
هر چه آن دشوار حاصل کرده ای
در غم معشوق آسان باختن.
عطار.
تا نپنداری که این دریای ژرف
نیست دشوار و من آسان یافتم.
عطار.
خانه ٔ خوبست هستی لیک بد همسایه است
گر نباشد بیم مردن زندگی دشوارنیست.
وحید قزوینی.
اجاج، صعد؛ سخت دشوار. اغلوطه؛ مسأله ٔ دشوار. (دهار). افداح، گران و دشوار یافتن کار را. نیهور؛ بیابان دشوار. جله، بازداشتن کسی را از کار دشوار. داهیه؛ کار سخت و دشوار. (از منتهی الارب). دیولاخ،جائی دشوار بُوَد دور از آبادی. (لغت فرس اسدی). عریضه؛ کار و سخن دشوار. (دهار). أشق، أعسر؛ دشوارتر. (منتهی الارب): اگر خدمتی باشد به عراق یا جای دیگر تمام کنیم، و به هر کار دشوارتر میان ببندیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 514). اگر بدسگالان این بقصد کرده اند... دشوارتر رفع شود. (کلیله و دمنه).
- دشوارزخم، آنکه سخت زخم زند. (یادداشت مؤلف).
- دشوار گفتن، سخت گفتن. درشت گفتن:
با مردم سهل گوی دشوار مگوی
با آنکه در صلح زند جنگ مجوی.
سعدی.
- دشوارگُنج، که سخت بگنجد. که دشوار گنجانیده شود:
از آن چو فانه بسر برخورد عدوت که هست
بهر دلی در دشوارگنج چون فانه.
رضی الدین نیشابوری.
- دشوارگوار، عسرالانهضام. عسرالهضم. (یادداشت مرحوم دهخدا). سخت گوارنده.
- دشوارمعنی، که معنی و مفهوم آن سخت باشد: کلامی یا شعری دشوارمعنی.
- راه (ره) دشوار، راه صعب. صعب العبور. راه درشت. سخت گذار:
ز رفتن سراسر سپه گشت کند
از آن راه بیراه و دشوار و تند.
فردوسی.
کنون من به دستوری شهریار
بپیمایم این راه دشوار خوار.
فردوسی.
که چون بودی ای پهلوان زاده مرد
بدین راه دشوار با باد و گرد.
فردوسی.
بسی راه دشوار بگذاشتم
بسی دشمن ازپیش برداشتم.
فردوسی.
ز بهر آن جهان این توشه بردار
که ره بی زاد باشد سخت دشوار.
ناصرخسرو.
خاصگان دانند راه کعبه ٔ جان کوفتن
کاین ره دشوار مشتی خاکی آسان دیده اند.
خاقانی.
ره دوزخ خوش و نغز و وسیع است
ره مینوست بس دشوار و ترفنج.
روزبهان.
- زمین دشوار، ناهموار. صعب. مقابل هموار:
آشکوخد بر زمین هموارتر
همچنان چون بر زمین دشوارتر.
رودکی.
|| (اِ مرکب) کوهسار. || ملک کوهستانی. (ناظم الاطباء).

فارسی به انگلیسی

عربی به فارسی

منکر

منکر همه چیز , پوچ گرا , سوراخ بینی , منخر

فرهنگ معین

منکر

ناشناخته، کار ناشایست، زشت، ناپسند. [خوانش: (مُ کَ) [ع.] (اِمف. ص.)]

فرهنگ فارسی هوشیار

منکر

نیگرای ناخستو وی ستو وی ستود منبل (اسم صفت) نا شناخته مقابل معروف، زشت ناپسند: } روزی ماری اژدها پیکر با صورتی سخت منکر. . . در آن باغ آمد. { (مرزبان نامه. ‎. 1317 ص 90)، قول و فعلی که بر خلاف رضای خدا باشد: جمع: منکرات مناکر. یا نهی از منکر. منع کردن از اعمال نامشروع، زیرک فطن جمع: منکرون مناکیر، شگفت عجیب. (اسم) انکار کننده، جاهل جمع: منکرین.

معادل ابجد

کار دشوار و منکر

1048

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری